سنگ صبور
پرده رو که زدم کنار شکه شدم. تا عصر که هوا خوب بود. همون آفتاب کمرنگ و ملایم هم سر جاش بود . نزدیک ظهر با چه ولعی دنبالش می کردم. تموم تنم حریص همون بخشش اندک گرمایش شده بود. ولی حالا ساعت یازده شب، همه جا سفیده. بر می گردم تو نور لامپ کوچه نگاه می کنم. دونه های ریز، پشت سر هم تند تند و منظم . به قول مامان برفش پشت داره. همین دیروز بود که از دیدن برفهای کثیف و تلنبار شده گوشه و کنار کوچه یه حس بدی بهم دست داده بود. حالا دیگه اصلا چرکی و سیاهی نبود. سفیدی بود فقط. بی سر و صدا و آرام.
نوشته شده در یکشنبه 86/11/7ساعت
4:41 عصر گفت و لطف شما ()
Design By : Night Melody |